داستان کوتاهمجله سرگرمی

۲ داستان کوتاه عاشقانه زیبا

dastane-kotah-asheghane02

داستان عاشقانه کوتاه قربانی

هوا سرد بود،سوزناک و بیرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد… .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
– خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم… .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت:
– خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیر مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بیمارستان.

رسید خونه.زنگ زد.همین که داشت عرق صورتش رو پاک می¬کرد،مادر در رو باز کرد و گفت:
– سلام،چی شده؟
محسن لبخند تحمیلی روی لباش جاری کرد و گفت:
– س¬…..سلام مادر،هیچی آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم.
– تو مگه کلید نداری محسن؟
– بی حواسیه دیگه مادر!
– از دست تو!

مادر درحالیکه بسمت آشپزخانه میرفت گفت:
– پسرم یکم بیشتر به خودت برس،چیزی نمونده ها… .یه هفته دیگه موعد پروازت به انگلیسه.
محسن صدای پدر راشنید که میگفت:تو هم کشتی مارو با این انگلیس رفتن پسرت!
– چیه بده پسرم میخواد فوق لیسانس بگیره ؟
محسن که انگار تازه متوجه خضور پدرش شده بود،گفت:
– اِ اِ اِ اِ اِ سلام بابا.شما خونه اید؟
– علیک . می¬بینی که هستم! یدفه میذاشتی فردا سلام میکردی!
– تو پدرتو ندیدی محسن؟
– چرا چرا دیدم.یعنی ندیدم.یعنی دیدما اما…
مادر در حالیکه لیوان آب را به طرف محسن میگرفت گفت:
نگفتم تو پریشونی.
تو هم اینقدر سر به سر پسرم نذار، نمیبینی حالش خوب نیست؟

ـــــــــــــ
تا چشاشو بازکرد،چشش به ساعت افتاد.نیم ساعت زود بیدار شده بود.پس هنوز وقت داره بخوابه.یهو یاد کابوسی افتاد که دیشب دیده در مورد تصادف و پیر مرده و …
– وای خدای من چقدر وحشتناک بود.وای وای.یعنی چی شده؟آخه همچین بدم نبود حال پیرمرده.نه نه امکان نداره بمیره.امکان نداره .حتما بابت تلقینات مادرم بود که پیشونم و… .
یک هفته گذشت اما چه یه هفته ای.همش با کابوس.
روز پرواز محسن رسید.محسن با همه توی خونه خداحافظی کرد و بهمه سفارش کرد که نرن بدرقش.
هواپیما پرواز کرد.وقتی داشت از خاک ایران دور میشد،فقط داشت به تصادف سه شنبه شب هفته پیش فکر میکرد.

ــــــــــــــ
سه سال گذشت.حالا محسن فوق لیسانس گرفته و برگشته.حالا دیگه کمتر و خیلی کمتر به تصادفه فکر میکنه.دو هفته بعد از رسیدنش،یه کار با موقعیت و درآمد مناسب پیدا کرد و مشغول بکار شد.بعلت لیاقت و درایتی که داشت،خیلی زود پیشرفت کرد و چند بار ترفیع گرفت.محسن برای راستگویی و متانتی که داشت،بین کارمندا از اعتماد ویژه ای برخوردار بود و نزد همشون محترم.صبحها سر ساعت سر کارش حاضر میشد و معمولا بیشتر از ساعات اداری کار میکرد.
صبح یکی از روزها،متوجه سروصدایی که آقای رئیس بپا کرده بود، شد.بر سر اینکه چرا خانوم نادری(مترجم شرکت که خانوم منظمی بود)تاخیر داشتن.نزدیکیای ظهر بود که خانوم نادری وارد اتاق محسن شد.
– سلام آقای مهرزاد.
– سلام خانوم نادری.خسته نباشید.
– ممنون آقار مهرزاد شما هم خسته نباشین.
– مشکلی پیش اومده خانوم نادری؟چیزی شده؟(بعید بود این موقع روز، خانم نادری به اتاق آقای مهرزاد بیان)
محسن متوجه چشای پف کرده و قرمز شده خانم نادری شد.
– آقای مهرزاد کمکم کنید…(با بغض).
– چه کمکی از دستم بر میاد؟
– آقای مهرزاد نمیدونم چیکار کنم.معتمدتر از شما هم سراغ ندارم.برادرام زندگیم رو سیاه کردن.من بدون اجازه اونا آب نمیتونم بخورم.تلفونامو کنترل میکنن ….
محسن بعد از پرسیدن چند سوال در مورد رفتار برادرهای خانم نادری و طرز فکرشون،گفت:خانم نادری شما یکهفته کاراییکه من میگم رو انجام بدن تا ببینید چی میشه.آدرس محل کار یا شماره تلفن برادرهاتون هم بهم بدین تا من باهاشون صحبت کنم.
بعد از یکهفته خانم نادری دوباره اومد پیش آقای مهرزاد(محسن) ،این بار با صورت خندان و بظاهر شاد.
– آقای مهرزاد،از شما ممنونم لطف کردید.رفتار برادرام با من خیلی بهتر شده و من این رو مدیون شما هستم.
– خواهش میکنم خانم نادری،کاری نکردم.وظیفم بود.من دوست دارم مشکل همکارام رو حل کنم.
خانم نادری با زیرکی تمام گفت:آقای مهرزاد،اگر زین پس مشکلی داشتم میتونم رو کمک شما حساب کنم؟!
– البته.خوشحال میشم بتونم کمکی کرده باشم.
***
خانوم نادری بیشتر به محسن سر میزد.رفته رفته فاصله بین ملاقاتها کمتر و مدتشون بیشتر میشد.وقت و بیوقت خانم نادری و محسن با بهانه های مختلف کاری و غیر کاری،تو اتاق همدیگه بودن و باهم صحبت میکردن.
سه ماه به همین منوال گذشت.تا اینکه این دو احساس کردن نسبت به همدیگه احساس خاصی دارن.حالا دیگه همدیگرو با اسم کوچیک صدا میزدن.البته ملاقاتهای داخل شرکت رسمیتر بود.
بالاخره محسن از سپیده خواستگاری کرد و بعد از چند ماه نامزدی،این دو باهم ازدواج کردن.
ــــــــــــــ
چند ماه از زندگی شیرین و توام با عشق و محبتشون میگذشت.سپیده باردار شده بود و همه منتظر تولد یه کوچولو بودن تا اینکه…

* * *

– محسن باز امشب تو رفتی تو فکر.به چی فکر میکنی؟به من بگو.
– هیچی سپیده،به چی فکر میکنم؟اگه فکر میکنی پای هوویی درمیونه! نه همچین چیزی نیست.
– من دارم باهات جدی صحبت میکنم محسن.
– منظورت چیه؟
– ببین محسن،الان چند وقتیه که تا صحبت از تصادف و اینجور چیزا میشه،تو میری تو فکر.حتی اینم فهمیدم که اون شبا تو تا نصفه شب بیداری.به من بگو محسن.بگو چی شده.منو تو که انقدر همدیگرو دوست داریم و باهم صمیمی هستیم که …
محسن یهو پرید میون کلام سپیده و گفت:
– سپیده؛تو گفتی پدرت کی فوت کرد؟
– من داشتم حرف میزدما! چند بار بهت گفتم،سه شنبه بیستو هفتمه …
محسن دیگه چیزی نمیشنید.زل زده بود تو چشای سپیده.دهنش قفل شده بود.بدنش یخ کرده بود…
محسن با خودش میگفت:
– خدای من،چطور ممکنه؟آخه چطور ممکنه؟مردی رو که من زیر گرفتم و رسوندمش به بیمارستان بمیره و من ب دخترش ازدواج کنم؟این چه قسمتی بود برای من خداااااااااااا ؟
– چی شد محسن؟چیزیته؟
– س… س… سپیده م …. من… من …من میخوام…
– تو میخوای چی؟ بگو محسن بگو.من دارم دیوونه میشم.تو چت شده؟
محسن گریش گرفته بود و با همون حالت ادامه داد:
– سپیده اگه من
سپیده گفت:
– محسن گریه نکن که منم گریم میگیره ها… .
– سپیده اگه من یه گناهی کرده باشم و الان بهت بگم،تو میبخشی منو؟
– تو؟ چه گناهی؟چه جور گناهیه که من باید ببخشمت؟
– مربوط به تو میشه.
– واضحتر بگو بببینم چی میگی.
– در مورد تو،در مورد پدرت،در مورد مرگش،تصادف… .
– محسن تو از تصادف پدر من چی میدونی؟از کجا میدونی؟کی بهت گفته؟ محسن … .
محسن متوجه چهره غضبناک سپیده شد.تعصب بیش از حد و افراطی سپیده دومورد پدرش،این این غضب رو به چهره اون داده بود.
– سپیده؛اون شب،سه شنبه بیستو هفتم مرداد ۷۹ اون کسی که پدرت رو زیر گرفت ؛ من بودم … .سپیده به جان تو که عزیزترینی برام هیچ عمدی تو کار نبوده .من رسوندمش بیمارستان خیلی زود… .
سپیده نگاه سنگینی به محسن انداخت و سکوت کرد.سکوتش چند دقیقه ای ادامه داشت.بیکباره فریاد بلندی کشید و از جا برخاست.مانتوش رو پوشید و زود رفت بیرون.
– سپیده… سپیده … با توام سپیده … کجا؟ واسا…
سپیده گریه کنان میرفت…

محسن با خودش گفت:
– خوب طبیعیه.براش سنگین بوده.الان میره خونه مادرشینا و آرومتر که شد خودم میرم دنبالش.
ــــــــــــــ
صبح که از خواب بلند شد دیر شده بود.دیگه سپیده نبود بیدارش کنه و صبحانه رو باهم بخورن.با عجله لباساش رو پوشید و بدون صبحانه راه افتاد.تا در رو باز کرد،برادر سپیده رو دید
– سلام آقا سهراب،حال شما؟این موقع صبح اینجا…
محسن در حین احوالپرسی بود که سهراب مشتی رو حواله صورتش کرد.
– چی شده آقا سهرا… .
سهراب حرفش رو قطع کرد . گفت:
– خفه شو قاتل؟
– قاتل؟ قاتل کیه؟قاتل چیه؟
– قاتل چیه؟ یه قاتلی نشونت بدم… .خودم میکشمت.بابای منو میکشی و در میری جوجه؟
سهراب محسن رو انداخت تو ماشینش و برد کلانتری.

ــــــــــــــ
دو هفته بود تو زندان بود.چند باری که با خونه مادر سپیده تماس گرفته بود جز بد و بیراه از مادر و برادرهای سپیده،چیزی نشنیده بود.سپیده هم که گوشی رو برنمیداشت.
دلش برای سپیده خیلی تنگ شده بود اما از دستش دلخور بود.با خودش میگفت:
– آخه سپیده من از تو انتظار نداشتم.خودت که میدونی من آزارم به مورچه هم نمیرسه چه برسه به یه پیرمرد.چرا منو انداختی زندان.تو که میدونی من آبرو دارم…
اما بعدش با خودش گفت:
– خوب حق داره،باباشه،من که میدونم سپیده اونقدر منو دوست داره و اونقدر هم منطقی هست که بفهمه قضیه رو.

یکهفته هم گذشت و سپیده بهش سر نزد.
– خدای من ،نکنه برادراش بلایی سرش بیارن…. .
دیگه طاقت نداشت.به یکی از دوستاش گفت که بره با سپیده صحبت کنه.

روزاش شده بود شب،شباش روز.فقط درودیوار و نگاه میکرد و گوشش به بلندگوی زندان.
– محسن مهرزاد ؛ ملاقاتی داری.
انگار نفت به چراغش ریختن (۱).از جاش پرید با خودش میگفت که حتما سپیدست.
اما جای سپیده،صورت گرفته ی سعید رو دید.
– سلام سعید.سپیده کو پس؟نیومد؟چی شد؟چی گفت؟…
– سلام محسن.محسن یه چیزی میگم ، فقط خودتو کنترل کن.سپیده پاش و کرده تو یه کفش که الا و بلا طلاق.میگه من با قاتل بابام نمیتونم زندگی کنم… .
– این امکان نداره سعید.امکان نداره.مگه میشه؟اون عاشق منه من عاشق اونم اونوقت … .
– نه محسن.حقیقته .کارات رو هم تا چند روز دیگه ردیف میکنم که بیای بیرون.فقط یه دیه سنگینی باید بدی…
نه دیه نه مهریه و نه هیچ چیز دیگه برای محسن مهم نبود،فقط سپیده بود ،سپیده اما… .

dastane-kotah-asheghane02 (1)

داستان دوم عاشقانه حرف دلتو بزن
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

منبع: rezaquantum.persianblog.ir

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا