داستان کوتاهمجله سرگرمی

داستان کوتاه درخت جاودانگی

derakhte javdanegi

داستان کوتاه درخت جاودانگی داستانی آموزنده و شنیدنی است که امیدوارم مورد رضایت شما واقع گردد

وقتی، دانایی به طریق داستان گفته بود که درختی در هندوستان است که هر که میوه ی آن را بخورد عمر جاودان می یابد. پادشاهی این سخن شنید، او از فرط راستی (سادگی – شاید هم طمع به عمر زیاد) کسی را به هند فرستاد تا میوه ی آن درخت را بیاورد.

آن مرد سال ها در هند به جستجو پرداخت. از هر که می پرسید مسخره اش می کردند که این مرد دیوانه است. بعضی ها هم به زبان تعریف و حمد ریشخندش می نمودند و او را به این سو آن سو می فرستادند و درخت هایی را نشانش می دادند. سرانجام وقتی آن پیک خسته، درمانده و نومید و اشک بار آهنگ بازگشت کرد، شنید که در همان مکان شیخی عالِم که قطبی بزرگوار است سکنی دارد با خود گفت : «من که کار دارم توفیق نیافتم، اکنون به نزد او بروم باشد که دعای خیری نماید.» با چشمی اشکبار نزد شیخ رفت.

شیخ پرسید : «از چه چیز نا امید هستی، موضوع چیست ؟»

مرد گفت : «شاه مرا بدین فرستاده تا درختی را که می گویند هر که میوه ی آن را خورد حیات جاودانه می یابد، پیدا کنم ولی سال ها گشته ام و نیافتم.»

شیخ خندید و بگفتا ای سلیم         این درخت علم باشد در علیم
بس بلند و بس شگرف و بس بسیط        آب حیوانی و دریای محیط
تو به صورت رفته ای گم گشته ای      زان نمی یابی که معنی هشته ای
آن یکی کش صد هزار آثار خاست       کمترین آثار او عمر بقاست

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا